این هم ماجراهای آخرین ماه دوسالگی فرهام
فرهام گلم :
لحظه هایی هست که دلم برایت تنگ می شود
من اسم این لحظه ها را "همیشه" گذاشته ام...
مرد:آره،دیگه نمیتونم بیشتر از این منتظر بمونم...
زن:می خوای من از پیشت برم؟؟
مرد:نه!فکرش رو هم نکن...
زن:منو دوست داری؟
مرد:البته..
زن:تا به حال به من خیانت کردی؟
مرد:نه!چرا این سوال رو میکنی؟؟
زن:منو مسافرت میبری؟؟
مرد:مرتب!!
زن:آیا منو میزنی؟؟
مرد:به هیچ وجه!!من از این آدما نیستم!!
زن:میتونم بهت اعتماد کنم؟؟
.
.
.
.
بعد از ازدواج:این دفعه متن رو از پایین به بالا بخوانید!!!!
به نام خدا
روزی در سالن غذا خوری دانشگاه دانشجویی کنار یکی از استادان دانشگاه می نشیند.
استاد دانشگاه که خیلی بهش برخورده بود با ناراحتی گفت:
"از کی گاو ها کنار پرنده ها می شینن"
دانشجو از جایش بلند شد و بال بال کنان گفت:
"پس من می رم یک جای دیگه بشینم"
استاد که حسابی عصبانی شده بود با خودش گفت:
"صبر کن تا پایان ترم برسه یک حالی از این بچه می گیرم تا دیگه این طوری با من حرف نزنه"
بعد چند هفته...
پایان ترم فرا رسیده بود و معلم یک امتحان شفاهی از همه گرفت و وقتی نوبت دانشجو مورد نظر رسید از او پرسید:
" ما یک کیسه عقل و شعور و یک کیسه پول و ثروت داریم... تو کدوم کیسه رو انتخاب می کنی؟"
گفت:
"پول و ثروت"
معلم گفت:
" ولی من عقل و شعور رو انتخاب می کنم"
دانشجو گفت:
"خب طبیعیه ، هرکس دنبال چیزیه که اونو نداره"
معلم که حسابی عصبانی شده بود روی برگه ی امتحانی دانشجو نوشت:
"گاو"
و به دست او داد. دانشجو از کلاس بیرون رفت ولی خیلی زود با عجله برگشت و گفت:
"آقا شما امضا کردید ولی یادتون رفت نمره بدید"
یه روز گاو پاش میشکنه
کشاورز دامپزشک میاره میگه:اگه تا 3 روز نتونه وایسته گاو رو بکشید
گوسفند میشنوه میره پیش گاو میگه:بلند شو گاو هیچ حرکتی نمیکنه
روز دوم بازمیره میگه:بلند شو بایست گاو هر کاری میکنه نمیتونه
روز سوم گوسفندمیگه سعی کن پاشی وگرنه امروز کشته میشی گاو با هزار زور پا میشه.
کشاورز میره میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی میگه:گاو وایساده ! جشن میگیریم .گوسفند رو قربونی كنید
تیجه اخلاقی :خودتونو نخود هر آشی نکنید !
بخواب فرشته ی کوچک زمین جای تو نیست
هرچی ازش می پرسیدم در جواب می گفت : آره
مثلا میگفتم:منو میشناسی؟میگفت:آره
می گفتم : اینجا خوبه بــرات ، راحتی؟ می گفت : آره
می گفتم : خوشحالی که اینجایی؟ می گفت : آره
گفتم : می خوای بریم بیرون يـه دوری بزنیم ، دلت واشه ؟
اونوقت ، جيغ کشید و داد و فرياد کرد که نــه! نــه! نــه!
بعدا دلیلش رو پرستار آسایشگاه بهم گفت که : آخه ، با همين بـهونه آوردنش ...خانه ی سالمندان !!!
کودک که بودم، وقتی زمین میخوردم، مادرم مرا میبوسید،
تمام دردهایم از یادم میرفت...
دیروز زمین خوردم، دردم نیامد،
اما...
به جایش تمام بوسههای مادرم به یادم آمد.